فندوووووووووووقفندوووووووووووق، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

فندوووووووق

مامان بیا جیش دارم ....

مامان بیا جیش دارم فوریه خیلی کارم  لگن بیار زود برام تا خیس نشه شلوارم فیل به این بزرگی لگن به این کو چیکی پاهاش چه چاق و گنده ست این آقا فیل خیکی! زرافه خیلی نازه پاهاش چقدر درازه ناراحته چون که نیست لگن براش اندازه خط خطیه گور خر از نوک پا تا به سر باید بشینه روی یک لگن بزرگتر این سگ ما خال خالیست خال های او قهوه ایست  خودش باید بدونه که جاش رو این لگن نیست مرغک پا حنایی بخون تو قد قدایی روی لگن نشستی به چه پری چه پایی! آهای آهای آقا موش که هستی خیلی باهوش  لگن برات بزرگه نیفتی یک دفعه توش! خرس سفید خسته روی لگن نشسته باید بلندشه از جاش درٍ خونه رو نبس...
20 آذر 1390

الهی قربونت بررررررررررررم

فندوقی کوچولو مامان جونی الهی قربونت برم داری حسابی پدرمو درمیاری یاااااااااااااااااااااااااااا دیشب بابا جونت کباب گرفت که من خیلی دوست دارم ولی اینبار به جای عق ، رسما همشو بالا آوردم!!! مامانی یه کوچولو رحم کن دارم از گرسنگی می میرم ولی نمی تونم بخورم همش حالت تهوع دارم الهی فدات بشم مممممممم............
20 آذر 1390

اولین سفر فندوق

دوشنبه مورخ 7 آذر 90 ساعت 23:25 دقیقه با قطار رفتیم مشهد باباجون/مامان جون / خانواده دایی / خانواده خاله 12 نفر بودیم ....... اووووووو ببخشید مامانی با شما 13 نفر شایدم 14 نفر!!!! تو راه انقده هوای منو داشتننننننننننننننننننن!!! سه شنبه ساعت 1 رسیدیم رفتیم هتل و بعد از ناهار زیارت امام رضا جونمممممممممممممممممم خدایا شکرت مامان نذاشت برم کنار ضریح منم از مقابل ضریحشون سلام دادم چهارشنبه 2 شب با بابایی رفتم بلاخره دستم رسید جمعه 1 بامداد برگشتیم و 3 ظهر رسیدیم تهران فندوووقی آقا جون واست یه موتور کنترلی گرفتش مامان جونم یه لباس که متبرک شد به ضریح آقا خاله شیرین ماشین الناز عروسک ...
12 آذر 1390

برای فندوقمممممممم

زنگ زدم به خاله و گفتم که جواب آزم + شده خیلی خوشحال شد شام رفتیم خونه بابابزرگ همه می دونستن!!! گفتم تورو خدا به بابای فندوق هیچی نگین خودم می خوام بگممممممممم شام رو که خوردیم 8:30 گفتم بریییییییییم بابایی گفت: الان/؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ زود نیست؟ گفتم نههههههههه دل و کمرم درد می کنه تو راه پرسید پری شدی؟ گفتم : آره کمرم داره می کشهههههههههههه در پارکینگ رو که باز کردم دویدیم بالا به بابا اشاره کردم خودش در رو ببنده سریع نامه (سلام بابا جون خسته نباشی ... فندوق) رو + پستونکی که گرفته بودم رو چسبوندم به در واحد خونمون از چشمی نگاه می کردم بابا اومد رسید جلوی در .................................
6 آذر 1390
1